سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نِـــمیـــدونَــم بَــرا چـــی بـــا تــوخــوبــه هَــمــه چــی

درسته نخوردیم نون گندم ولی نون سنگک که خوردیم....


شنبه 90/5/29 | 1:27 صبح | نرگس بانو | نظر

خجالتم خوب چیزیه


شنبه 90/5/29 | 1:23 صبح | نرگس بانو | نظر

شستشو

شستشو

شستشو

شستشو

شستشو

شستشو

شستشو

امادر ایران

شنبه 90/5/29 | 1:4 صبح | نرگس بانو | نظر


طنز زن هاهم زنهای قدیم

صبح ساعت5

قدیم:به آهستگی ازخواب بیدارمیشود،نماز میخواند سپس به لانه ی مرغها میرود تا تخم مرغها را جمع کند.

جدید:مثل خرچنگ به رختخواب چسبیده وخروپف میکند.

اینجا بخونیدش جالبه

یکشنبه 90/5/23 | 6:48 عصر | نرگس بانو | نظر


طنز پَ نه پَ(بخونید جالبه)

بقیشو اینجا بخون

یکشنبه 90/5/23 | 1:22 صبح | نرگس بانو | نظر


یه دوست پسرهم نداریم

کلیک برای بقیش

یکشنبه 90/5/23 | 1:20 صبح | نرگس بانو | نظر


یک انشای خنده دار

قلم بر قلب سفید کاغذ می فشارم تاانشایم اغاز شود.

سال گذشته سال بسیار خوب و پربرکتی بود.سال گذشته پسرخاله ام زیر تریلی یک چرخ رفت وله گشت و ما درمجلس ترحیمششرکت کردیم وخیلی میوه وخرماوحلوا خوردیم وخیلی خوش گذشت.ماخیلی خاک بازی کردیم ولی من هرچه گشتم پسرخاله ام راپیدا نکردم دران روز پدرم مرا با بیل زد بی دلیل!!!

من در پارسال خیلی درس خواندم ولی نتوانستم قبول شوم و من را از مدرسه به بیرون پرت کردند.پدرم من را به مکانیکی برد تا کارکنم و اوستای من هرروز من را با زنجیرچرخ میزد وگاهی وقت هاکه خیلی عصبانی میشد من را به زمین میبست و با ماشین یکی از مشتری ها دوسه دور از روی من رد میشد.من خیلی درکارهای خانه به مادرم کمک میکنم مادرم من را درسال گذشته خیلی دوست می داشت و من را خیلی ماچ میکردولی پدرم خیلی حسود است ومن را لای در اشپزخانه می گذاشت.درسال گذشته شوهرخواهرم وخواهرم خیلی ازهم طلاق گرفتندو خواهرم بسیار حامله اسسست پدرم میگوید یاپسراست یا دوقلو ولی من چیزی نمیگویمچون میدانم که بجه ای به این اندازه از هیچ جای خواهرم در نخواهد امد.درسال گذشته ما به مسافرت رفتیم با قطار رفتیم.من در کوپه خیلی پدرم را عصبانی کردم و او برانی تنبیه من را روی تخت خواباند و تخت رامحکم بست و من تا صبح همانگونه خوابیدم!!!پدرم در سال گذشته خیلی سیگار میکشید و مادرم خیلی ناراحت است و هی به من میگوید:کپی اوغلی.ولی من نمیدانم چراولی نمی دانم چرا وقتی مادرم به من فحش میدهد پدرمم عصبانی میشود؟؟؟!!!درسال گذشته ما به عید دیدنی رفتیم ومن حدودا خیلی عیدی جمع کردم ملی پدرم همه ی انها را از من گرفت و انتن ماهواره ای خریدکه بسیاربداموزی داردو من نگاه نمی کنم وپدرم از صبح تا شب شوهای بی ناموسی نگاه میکندوبشکن میزند.پدرم در سال گذشته رژیم گرفته بودو هرشب با دوست هایش آب و ماست و خیار می خوردندو می خندیدندگاهی وقتها هم آب و چیپس و ماست وموسیر.راستی یادم رففت ماپارسال با ماشین خودمان به مسافرت رفتیم که داداشم می خواست پوسته تخمه را از پنجره بیرون بیندازدکه یه خو یه تریلی از کنارماشی مارد شدو دست داداشم را از بازو قطع کردو ما همگی خندیدیم.من خیلی پارسال را دوست دارم واین بود انشا من.


نظظظظظظظظظظرررررررر یادتون نررررررررررررره

وگرنه ناراحن(ناراحت) میشم

                       

 


شنبه 90/5/22 | 10:29 عصر | نرگس بانو | نظر

 

بخون ضرر نمیکنی

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

بقیش اینجاست

شنبه 90/5/22 | 10:28 عصر | نرگس بانو | نظر

 

: ندر حکایت جشن با شکوه عروسی

بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا

در چنین روز خجسته و میمون و شامپانزه ای همه دارن خودشونو هلاک می کنن ، مادر زن و مادر شوهر که معلوم الحال هستند ،هر دو تو فکر اینن که چه جوری پوز همدیگرو بزنن و بین فک و فامیل همدیگرو ضایع کنن . پدر زن و پدر شوهر هم که آخر مرام ، اند رفاقت ، تیریپ صفا ، مشغول لاف زدن در مورد کسب و کارشونن . گاهی این میزنه پشت اون و اون تو دلش می گه : مردیکه الاغ ... و گاهی اون می زنه رو

اگه مایلی بخونی بقیه اش اینجاست

شنبه 90/5/22 | 1:53 صبح | نرگس بانو | نظر
نوشته های یک هفته ی عزرائیل(طنز)
شنبه:
امروز رو مثلا گذاشته بودم واسه استراحت و رسیدگی به کارهای شخصی ام ولی مگه این مردم میذارن؟!

یکشنبه:

امروز واقعا اعصابم خورد بود چون به هیچکدام از کارهای اداریم نرسیدم.
8753 تصادفی ، 6893 اعدامی ، 9872 تزریقی ، 44596 ایدزی ، و یک نفر بالای 145 سال سن رو واسه خاطر یک آدم وقت نشناس از دست دادم ... برای خودکشی اونقدر قرص خواب خورده بود که هر کاری میکردم دیگه روحش بیدار نمیشد!

دوشنبه:

رفتم بیمارستان ویزیت یکی از مریضا. دور تختش اونقدر شلوغ بود که نمیتونستم برم جلو. همه روپوش سفید پوشیده بودن و داشتند تند تند یادداشت برمیداشتن. هر جور بود راهو باز کردم و رفتم بالای سر مریض، اما دیدم دانشجوهای پرستاری قبل از من کشتنش. اگه دیر تر رسیده بودم ممکن بود حتی روحشم ناقص کنن!
از همکاری بدم نمیاد، ولی بشرط اینکه قبلا با من هماهنگ بشه وگرنه خوشم نمیاد کسی تو تخصصم دخالت کنه.

سه شنبه:

مادره با دوتا بچه اش میخواستن از خیابون رد شن. اول دست یکی از بچه ها رو گرفتم، اما دیدم اون یکی داره نیگام میکنه.
دست اون یکی رو هم گرفتم، اما دیدم باز مادره داره یه جوری نگام میکنه. اومدم دست خودشم بگیرم، اما دیدم یه عوضی با ماشین همچی با سرعت داره میاد طرفمون که اگه خودمو کنار نکشم ممکنه به خودمم بزنه. با یک اشاره ماشینش منحرف شد و کوبید به درخت. به خودم که اومدم دیدم مادره و بچه هاش از خیابون رد شدن و برای تشکر دارن برام دست تکون میدن.
منم براشون دست تکون دادم و برای اینکه دست خالی نرم همونی که کوبیده بود به درخت رو با خودم بردم. طرف اونقدر خورده بود که روحشم یه جورایی نشئه بود و فکر کنم هنوزم که هنوزه نفهمیده مرده!

چهار شنبه:

خیلی عجله داشتم، اما وایستادم تا دعواشونو ببینم. چون جای دیگه کار داشتم خواستم برم، ولی دیدم یکیشون داره فحش بدبد میده. اونقدر ازش بدم اومد که توی راه بهش گفتم: اگه زبونتو نیگه داشته بودی الان نه خودت چاقو خورده بودی و نه دست من زخمی میشد! الان چند ساعته که همه کارهامو ول کردمو دارم روحش رو پنچرگیری میکنم!

پنج شنبه:

اونقدر از برج ایفل برام تعریف کرده بودند که هوس کردم این آخر هفته ای برم اونجا و یه دیدی بندازم. وقتی رسیدم بالای برج، دیدم یه آقایی با دوربینش رفته رو لبه وایستاده تا از منظره پایین عکس بگیره.راستش ترسیدم بیفته. با خودم گفتم اگه کمکش نکنم ممکنه همچی بخوره زمین که دیگه قابل شناسائی نباشه. با احتیاط رفتم جلو بگیرمش نیفته اما تو یه لحظه جفتمون چنان هل شدیم که روحش موند تو دست من و جونش پرت شد پائین! باور کنید اصلا تو برنامم نبود ولی بالاخره پیش اومد.

جمعه:

بابا ولم کنید جمعه که تعطیله! میگن تو جمعه ها مرده ها هم آزادن، اونوقت خدا رو خوش میاد طفلکی من آزاد نباشم ؟
 


دوشنبه 90/5/10 | 12:23 صبح | نرگس بانو | نظر
   1   2      >
Shik Them