سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نِـــمیـــدونَــم بَــرا چـــی بـــا تــوخــوبــه هَــمــه چــی

درسته نخوردیم نون گندم ولی نون سنگک که خوردیم....


دوستان من سایه مدیره وبلاگه بوووووووووووووووووووووق هستم..تصمیم دارم یه وبلاگ ساختن کنم تا داستانایی که خودم نوشتمو بنویسم.من توی یه چیزموندم هرچی صفحه مدیریته خانگیمو رفرش میکنم آماره بازدیده وب میره بالا ولی خیرندیده آماره نظرات نمیره.پس دوسته عزیز شمابایددربرابر خوندن مطلب یه چیزی بدی نمیشه که همین طوری بیای و بری نسیه بی نسیه به قوله خانوم شیرزاد حتی شمادوسته عزیز(حتی رو حتا نخونین ی بخونین).میگماشما که میای یه نظرم بده و برو گفته باشم هرنوع انتقاد پیشنهاد نظر مخصوصاتعریییییییییییییییییییییف روقبول میکنم ولی ای کسی که میایی ومینظری بگم هرگونه بی جنبه بازی ونازو عشوه از قبیله:عزیزم،گلم،عسلم،خانومی ومخصوصا آبجی رو قبول نمیکنم.هه هه شوخیدم ولی یه کم بمراعاتین.اصلااز بحث منحرفیدیم.من یه داستان نوشتم که کمه ولی ارزشه خوندن داره.اگه خواستین داستانو خوندن کنین برین روی لینکه بی معرفت اگه ازاین داستان خوشتون اومدبهم بگین اون وب که گفتم میخوام بسازمو بسازم یانه.نظراتتون خیلی میتونه بهم بکمکه.مرسی مدیریت وبلاگ بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووق.

 

نکته:(دوستان درآخره این داستان دهن به اندازه ی نعلبکی باز و اربده بکشید این طریقه ی درسته گریه اس.یاگریه نکن یااگه خواستی گریه کنی درست گریه کنگریه‌آورگریه‌آور.)

بی معرفت

یک سال بودنامزدبودیم تصمیم گرفته بودیم باهم ازدواج کنیم تااینکه یه روز باناراحتی به محله کارم اومدو گفت که بایدبرای کارو ادامه تحصیل به خارج برودخیلی ناراحت شدموبهش گفتم مطمئن باش توبه من وفادارنمیمونی.بابغضی که درگلوداشت گفت چرا وفادارمیمونم مطمئن باش بعده سه سال برمیگردمو باهم ازدواج میکنیم.منم باناراحتیواشکی که توی چشمم حلقه زده بودگفتم درسته برمیگردی ولی من بهت اطمینان میدم که هروقت برگردی با یه زنه فرنگی و بچه های قدونیم قدبرمیگردی.نه ماه گذشت و دیدم که باخوشحالی به محله کارم اومدو گفت:عزیزم بیشتراز انه ماه نمیتونستم دوریتو تحمل کنم.

اوپس از نه ماه برگشته بود ومیگفت نمیتونسته دوریمو تحمل کنه ولی من اونقدر بی معرفت بودم که همین نه ماه روهم صبرنکرده بودم.


نظر حتما نظر




پنج شنبه 90/6/17 | 12:6 صبح | نرگس بانو | نظر
Shik Them