نِـــمیـــدونَــم بَــرا چـــی بـــا تــوخــوبــه هَــمــه چــی
درسته نخوردیم نون گندم ولی نون سنگک که خوردیم....
سلام من اومدم دوتا خاطره ی مشتی ک در عرض تقریبا20 روز برام اتفاق افتاده تعریف کنم.......
ی هفته قبل از تاسوعا عاشورا تومدرسه اومدن گفتن میبرن شلمچه منم ثبت نام کردم دوباره اومدن گفتن کنسل شده من خیلی بد خورد تو ذوقم چون ی سال بود نرفته بودم شلمچه......دست ب دامن خدا شدم ک ی هو گفتن میبرن کی میبرن؟؟ی روز بعد از عاشورا...من سراز پانمیشناختم......چی شد؟؟؟مارفتیم شلمچه......توی راه فقط گفتیم وخندیدیم.....وقتی رسیدیم گفتن فردا افتتاحیه داریم.....جا دشمنتون خالی ساعت چهارونیم پاشدیم رفتیم افتتاحیه.....اونجا آقای شفیعی نامی گفت کهمه ی اینایی که اینجان دعوت شده شهدان من موندم چی میگه....من؟؟؟؟دعوت شده شهدا؟؟؟؟مگه چقدر لیاقت داشتم؟؟؟؟این سوال برام پیش اومده بود من چیکارکردم ک دعوت شده شهدام......آقای شفیعی گفت توی اختتامیه قرعه کشی مشهد داریم دلم پرکشید واسه امام رضا آخه6سال بود نرفته بودم......هیچی دیگه3روز گذشت شد شب اختتامیه سرشام بحث مشهد شد من گفتم من6 ساله نرفتم یکی از دوستام گفت مال خودته من گفتم امیدوارم.....اختتامیه رسید قبل قرعه کشی ی فیلم از مشهدنشون داد ک من بدجور دلم شکست وفقط گریه میکردم.....وقت قرعه کشی رسید آقای شفیعی گفت اسم هرکی دراومد ونبود اسمش حذف میشه بعدم ی سید اصفهانی رو صدا زد وآقای حسینی دستشو کرد توی جعبه و ی برگه درآورد آقای شفیعی گفت بذارین آخربخونم همه جیغشون رفت هوا ک الان بخون....گفت اسم باباش(......)کیا اسم باباشون اینه؟؟از قضا اسم بابای منم همون بود داشتم سکته میکردم باچشمای اشکی برگشتم دیدم5-6نفراسم باباشون هم اسم بابایه منه.....ی هو آقای شفیعی گفت اسمش نرگسه.داشتم می مردم افتادم تو بغل دوستم وباصدای بلند گریه میکردم آقای شفیعی گفت نرگس خانوم نیست؟؟؟دوستام داد وهوار ک چرا هست وبلندم کردن رفتم پیش آقای شفیعی و آقای شفیعی هم گیرداده بود من حرف بزنم گفتم من هیچی نمیتونم بگم اون سوال میکرد من جواب میدادم اصلا سوالاشو نمیفهمیدم چرت وپرت جواب میدادم....بعد ازمنم 4نفردیگه اسمشون در اومد.....بعد از اختتماییه معروف شده بودم کل قرارگاه شهید احمدکاظمی بهم میگفتم تو اسمت واسه مشهد دراومده بهم التماس دعا میگفتن......رفتم تو خوابگاهمون یکی گفت زنگ بزن ب خانوادت میخواستم بزنگم ب مامانم ی هو شماره ی بابام اومدن تو ذهنم پشت تلفن زار میزدم ک بعدا بابام گفت من پشت فرمون وقت بود سکته کنم بابام فکرمیکرد اسمم درنیومده آخه بریده بریده میگفتم آخرشم میگفتم من لیاقت نداشتم......بابام گفت عزیزم ناراحت نباش عید میریم گفتم بابااااا اسمم دراومد گفت دختره ی دیوونه گریت واسه چیه؟؟؟بعد بابام زنگیدم ب مامانم مامانمم سکته کرد وخوشحال شد......وقتی برگشتم اصفهان تقریبا10روز بعدش همین آقای شفیعی زنگید گفت ک روز دوشنبه دخترتونو بیارین راه اهن عازم مشهدن....من میدونستم مجانیه ولی ب بابام گفتم بپرسه بابام پرسید چقدرهزینشه گفت مهمون امام رضاهستن......من از خوشحال توی سالن ورجه وورجه میکردم وجیغ میزدم.......روز دوشنبه بیست آذر رفتم پابوس امام رضا و روز شنبه هم برگشتم بعداز6سال خیلی بهم چسبید............
این بود دوتا خاطره ی من..ولی الان من ی سوال توی ذهنمه...چرا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟